دل است دیگر....
گفت دیوار را با مشت خراب کن تا به من برسی!
گفتم دیوار از آجرست و سیمان. اگر می دانستی اراده ام از فولاد است و عشقم از آتش، تو خود ذوب می شدی و دم بر نمی آوردی.
گاهی دل آدم میرود، چه با شکستن برگی زیر پا و چه بادیدن دو دست تنیده در هم، تنها میتوان منتظر ماند!
گاهی دل آدم میسوزد، چه با دشنه ای از پشت و چه با نابودی رویایی درپیش، اما تنها می توان تحمل کرد!
دل است دیگر......گاهی هم میشکند.
آن وقت است که چشم و گوش و زبان می گریند.
دیگر نمی شود تحمل کرد. نمی شود مدارا کرد. نمی شودحتی نفس کشید.
فقط می شود هق هق کرد ، لرزش وجود را به نظاره نشست ، به خواب رفت و پس ازخواب دوباره متولد شد!
امتحانش ضرری ندارد.